بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 44
کلی راه از سرخه امده بودیم برای شرکت در مراسم عروسی.جلوی در که رسیدیم محمد باقر ایستاد و من رفتم داخل.چشمم که به مهمان ها افتاد،به سرعت برگشتم بیرون.خنده اش گرفت. گفت:((تا حالا عروسی اینجوری ندیده بودی؟!))گفتم:((نه!ولی اینجا انگار زنونه اس!))گفت:((نه!زنونه و مردونه قاطیه.ندیدی من نیومدم داخل؟چون می دونستم اینجوریه نیومدم)).با هم رفتیم بیرون و تا اخر شب توی خیابان ها دور زدیم تا بلاخره مراسم عروسی تموم شد.برای خوابیدن رفتیم خونه خواهرم.خواهرم تا چشمش به ما افتاد با عصبانیت گفت:((از سرخه تا اینجا اومدید که تو خیابونا بچرخید؟!ترسیدید بیاید تو بخورنتون؟))
محمد باقر گفت:((بحث خوردن و نخوردن نیست.اگه می اومدیم تو،باید به زن و بچه مردم نگاه می کردیم)).
خواهرم گفت:((این همه مردم بودند،شما هم یکیشون)).
محمد باقر که حسابی عصبانی شده بود،داد زد و گفت:((ما چیکار به بقیه داریم؟باید خودمون را حفظ می کردیم که کردیم.رسم اینجا رو که نباید با دینمون عوض کنیم)).
شهید محمد باقر اسدی نژاد . یاعلی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
اشتراک