سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 76261

  بازدید امروز : 19

  بازدید دیروز : 11

خدا همین نزدیکی هاست

 
چون کارها همانند شود یکى را بر دیگرى قیاس کردن توانست و پایان آن را از آغاز دانست . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: الهام محمدی ::: چهارشنبه 96/1/9::: ساعت 3:10 عصر

حسن هفت ساله بود.هر روز به مسجد می رفت وبه صحبت های جدش پیامبر گوش می داد.پیامبر ایاتی را که از طرف خداوند وحی شده بود،می خواند.با مردم حرف می زد و انها را نصیحت می کرد.حسن حرف های جدش را می شنید و وقتی به خانه بر می گشت،انها را برای مادرش فاطمه نقل می کرد.

روزی از روزها،علی وفاطمه با هم حرف می زدند.فاطمه یکی از گفته های پدرش را نقل کرد.علی با تعجب پرسید:((این کلام رسول خداست!تو که در مسجد نبودی،چطور این حرف را شنیده ای؟!))

فاطمه گفت:((فرزندم حسن،برایم نقل کرده است!))

علی تعجب کرد.فاطمه گفت:((حسن، هر روز که از مسجد به خانه بر می گردد،تمام گفته های رسول خدا را برای من بازگو می کند.))

تعجب علی بیشتر شد.دلش می خواست،به چشم خودش ببیند وبا گوش خودش بشنود.روز بعد،وقتی حسن به مسجد رفت،علی هم در مسجد بود.اما سعی کرد زودتر از پسرش به خانه برگردد وجایی پنهان شود،تا حرف های حسن را بشنود.

وقتی حسن پیش مادرش فاطمه امد وخواست حرف های تازه پیامبر را به مادرش بگوید زبانش به لکنت افتاد.انگار از کسی خجالت می کشید.

فاطمه تعجب کرد و پرسید((امروز چه شده؟!چرا حرف نمی زنی؟))

حسن گفت:((مادر جان،حس می کنم در مقابل شخص بزرگی ایستاده ام وان شخص به حرف هایم گوش می دهد.برای همین خجالت می کشم.))با این حرف،علی از جایی که مخفی شده بود بیرون امد.حسن را بغل کرد و او را بوسید.صفحه136و137 کتاب :قصه 14 معصوم. یاعلی